صبح کمی دیر بیدا شدم، یه ربع به شش بود
می ترسم از ضعیف شدن برای همین پیاده روی نرفتم چون باید می دویدم
همین قدر احمقانه دارم کم میارم..شایدم حق دارم.
ولی نشستم به خوندن کتاب هام
ماشینم دست برادر جانم بود که گفته بود صبح میاره
منم به خودم گفتم حتما دیر بیدار میشه پس امروز پیاده میرم باشگاه و بعد هم پیاده میرم سرکار و اخرش هم پیاده میرم مدرسه برای کلاس خصوصیم و پیاده تر بر می گردم خونه
حالا یه روز بدون ماشین اشکال نداره
و اینطوری بدو بدو خونه جمع کردم و اماده شدم پیاده رفتم باشگاه
یکم زودتر باشگاه رو ترک کردم و میانه ی راه به داداش پیام دادم که هر وقت ماشین اوردی بهم بگو،
یهو گوشیم زنگ خورد
برادر جان بود ، جواب دادم گفت: من ماشینت صبح اوردم، داشتی دستات میشستی ، منم سویچت رو مبل گذاشتم
یه لحظه هنک کردم
در خونه باز بود منم داشتم پادکست با ایرباد گوش می کزدم ولی من یه اویز قلب بزرگ دارم که از سوییچم اویزن کردم، کور هم باشی بازم می بینی
یه قلب قرمز بزرگگگگگ
و بدتر از همه اینه که ماشینم دقیقاااااااااااا جلوی در حیاط پارک شده بود ، پس من دقیقااااااا موقع بیرون اومدن از اپارتمان اول ماشین دیدم بعد راهم عوض کردم که نرم تو ماشین 😐🤐
اما من ندیدم
من صدای برادرم نشنیدم
من سویچم که روی مبل کنار در بوده ندیدم
من ماشینم جلوی در ندیدم و بدو بدو رفتم باشگاه
دیگه این ذهن مشغول نیست، این ذهن نابوده
بعد چی شد؟!!!
وقتی کلاسم تموم شد، در حالی که داشتم فکر می کردم دقیقا من چرا هیچی ندیدم، کجا بودم؟! دقیقا کجا؟؟؟؟
که دیدم من خونه ام و کلاس خصوصیم رو نرفتم
اینم یادم رفته بود
برای اینکه هنوز در گذشته ی صبح گیر کرده بودم
تماس گرفتم لغو کردم
چون نگران حال خودم شدم
نگران نوشخوار ذهنی بیخودی و احمقانه
همه چیز زندگیم عالیه، خوب نیست ،عالیههههههههههه
ولی من چکار دارم با خودم می کنم؟؟؟؟؟؟؟
امروز تمرین تنفس « مغازه ی جادویی» رو انجام دادم
خیلی خوب بود، چون باعث شد نگران پیاده رویم نباشیم
ولی تمرکز نداشتم بازم بازم
دختر همه چی درسته
دریت نباشه تو درستش می کنی
چرا انقدر نگرانی؟!
به خودت بیا