مامان بودن
مامان بودن برای من این بود که هر چی من و برادرم سختی کشیدیم، پسرام نباید بچشن
با تمام وجودم می فهمم شون
اینکه می گم با تمام وجود، واقعا دقیقا دریت می گم
حتی وقتی به پسر ۱۴ ساله ام ، با قاشق شربت سرماخوردگی رو بهش میدم که ته ریش در اورده و از من قد بلند تر ، می فهمم که نیاز داره الان برای من اون بچه ی سه ساله باشه نه یه پسر نوجوون که می تونه داروهاس خودش بخوره
مامان بودن برای من خیلی سخت بوده و هست
مادری با کلی تروما هستم
ولی پسر میگه تو با این جمله تعریف میشی: میشه روت حساب کرد»
شاید این تمام چیزی هست که میخوام برای پسرام .
.
وقتی پسرک رو حامله بودم، اسم انتخاب کردم برای دخترکی که نداشتم
آوینا
ولی خدا یه پسرک خوش سر و زبون بهم هدیه داد ، یه پسرک که وقتی حرفی میشه طرف باباش رو میگیره
و من ذوق می کنم از این کاراش
اسم اوینا یه شخص دیگه برداشت ..اخه من بی نهایت این اسم رو می گفتم ..یادم نمیره وقتی که مشخص شد پسرک درونم هست، چقدر ناراحت شدم ولی هیچ وقت هیچی نگفتم
حالا چند وقت هست که دارم فکر می کنم اگه روزی روزی دنیا به سازم نواخت، دخترکی رو از خدا هدیه بگیرم به اسم « هانا»
پسرام لایق داشتن یه آبجی هستن..یه ابجی که حامی برادراش باشه
مثبت اندیش، انگیزه برادراش